یگانه
 
 


آذر 1396
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << < جاری> >>
        1 2 3
4 5 6 7 8 9 10
11 12 13 14 15 16 17
18 19 20 21 22 23 24
25 26 27 28 29 30  





جستجو



Random photo
این روزها، یادی کنیم از امام عزیزمون و این جمله اش

 



❣در چنین روزی رسول گرامی اسلام در بیست و پنج سالگی یعنی پانزده سال قبل از بعثت، با بانوی بزرگوار قریش حضرت خدیجه بنت خویلد ازدواج نمودند(1).

❣از روایات و احادیث چنین بر می آید که حضرت خدیجه کبری علیها سلام، علاوه بر دارا بودن اموال و املاک و ثروت فراوان در عقل و کیاست نیز برتری داشتند.

❣افراد زیادی همچون عقبه بن ابی معیط و ابن ابی شهاب و نیز ابوجهل و ابوسفیان که ثروت بسیاری داشتند هر کدام جداگانه به خاستگاری حضرت خدیجه علیها سلام آمدند ولی ایشان نپذیرفتند و سرانجام پیشنهاد ازدواج با پیامبر خدا را قبول کردند و این ازدواج با آداب و مراسم خاصی انجام شد.

❣آری، ایشان از سال ها پیش در انتظار پیامبر و رسالت آن حضرت بودند. چراکه همیشه از علمای اهل کتاب علائم نبوت آن حضرت را جویا می شدند. و در همان روزی که رسول خدا در چهل سالگی به رسالت مبعوث شدند ایشان نخستین زنی بود که به دین مبین اسلام گروید.

❣پیامبر نیز علاقه بسیاری به خدیجه علیها سلام داشتند. عایشه می گوید: کمتر اتفاق می افتاد که پیامبر از خانه بیرون برود و حضرت خدیجه را به خیر و نیکی یاد نکنند چندان که یک روز آتش حسادت در من مشتعل شد و گفتم ای رسول خدا تا کی خدیجه را یاد می کنی؟ او پیرزنی بیش نبوده! خداوند بهتر از او را به تو مرحمت کرده است.

❣در این هنگام رسول گرامی اسلام سخت غضبناک شدند و فرمودند: به خدا سوگند بهتر از خدیجه نسیب من نشده، او به من ایمان آورد هنگامی که مردم کافر بودند. او نبوت مرا تصدیق نمود هنگامی که مردم مرا تکذیب می کردند و اموال خود را در اختیار من می گذاشتند در وقتی که مردم مرا از خود دور می کردند. خداوند متعال از خدیجه به من فرزندانی روزی کرد و رحم تو را عقیم قرار داد(2).

❣حضرت خدیجه علیها سلام در حدود بیست و چهار سال با پیامبر زندگی کردند و در این مدت یار و غمخوار آن حضرت بودند. آن بانوی بزرگوار ثروت هنگفت خویش را در راه رشد و تبلیغ دین اسلام به پیامبر واگذار و نقش مهمی در پیشرفت این دین آسمانی ایفا نمودند. خداوند متعال دو پسر به نام های قاسم و عبدالله و نیز چهار دختر به نام های فاطمه سلام الله علیه، ام کلثوم، زینب و رقیه به ایشان عطا فرمود(3).

❣در فضیلت حضرت خدیجه سلام الله علیها همین بس که مادر بانوی بزرگوار اسلام، سیده زنان بهشت حضرت صدیقه طاهره، فاطمه الزهرا سلام الله علیها و جده معصومین است.

? منابع:
1- تاریخ طبری ج 4 ص 522، بحار ج 45 ص 378
2- ریاحین الشریعه ج 2 ص 211،
3- مجموعه زندگانی 14 معصوم علیهم السلام حسین عماد زاده ص 222.
———————–

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت
[پنجشنبه 1396-09-09] [ 11:24:00 ق.ظ ]




سالگرد ازدواج

❣ دهم ربیع الاول سالروز ازدواج پیامبر اعظم حضرت محمّد مصطفی(ص) و حضرت خدیجه کبری (س) تبریک و تهنیت باد!

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت
 [ 11:22:00 ق.ظ ]




?عصر يکي از روزها بود. ابراهيم از سر کار به خانه مي آمد. وقتي وارد کوچه شــد براي يك لحظه نگاهش به پسر همســايه افتاد. با دختري جوان مشغول صحبت بود. پسر، تا ابراهيم را ديد بلافاصله از دختر خداحافظي کرد و رفت! ميخواست نگاهش به نگاه ابراهيم نيفتد.

چند روز بعد دوباره اين ماجرا تکرار شــد. اين بار تا ميخواســت از دختر خداحافظي کند، متوجه شــد که ابراهيم در حال نزديک شدن به آنهاست. دختر سريع به طرف ديگر کوچه رفت و ابراهيم در مقابل آن پسر قرار گرفت.
ابراهيم شــروع کرد به سلام و عليک کردن و دست دادن. پسر ترسيده بود اما ابراهيم مثل هميشه لبخندي بر لب داشت. قبل از اينکه دستش را از دست او جدا کند با آرامش خاصي شروع به صحبت کرد و گفت: ببين، تو کوچه و محله ما اين چيزها سابقه نداشته. من، تو و خانواده ات رو کامل ميشناسم، تو
اگه واقعا اين دختر رو ميخواي من با پدرت صحبت ميکنم که…
جوان پريد تو حرف ابراهيم و گفت: نه، تو رو خدا به بابام چيزي نگو، من اشتباه کردم، غلط كردم، ببخشيد و …

ابراهيم گفت: نه! منظورم رو نفهميدي، ببين، پدرت خونه بزرگي داره، تو هم که تو مغازه او مشــغول کار هستي، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت ميکنم. انشاءالله بتوني با اين دختر ازدواج کني، ديگه چي ميخواي؟
جوان که ســرش را پائين انداخته بود خيلي خجالــت زده گفت: بابام اگه بفهمه خيلي عصباني ميشه. ابراهيــم جــواب داد: پدرت با من، حاجي رو من ميشناســم، آدم منطقي و خوبيــه. جوان هم گفــت: نميدونم چي بگم ، هر چي شــما بگي. بعد هم خداحافظي کرد و رفت.

?شــب بعد از نماز، ابراهيم در مسجد با پدر آن جوان شروع به صحبت کرد.
اول از ازدواج گفت و اينکه اگر کسي شرايط ازدواج را داشته باشد و همسر مناســبي پيدا کند، بايد ازدواج کند. در غير اينصورت اگر به حرام بيفتد بايد پيش خدا جوابگو باشد. و حالا اين بزرگترها هســتند که بايد جوانها را در اين زمينه کمک کنند.

حاجي حرفهاي ابراهيم را تأييد کرد. اما وقتي حرف از پســرش زده شــد اخمهايش رفت تو هم! ابراهيم پرســيد: حاجي اگه پســرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو گناه نيفته، اون هم تو اين شرايط جامعه، کار بدي کرده؟
حاجي بعد از چند لحظه سکوت گفت: نه!
فرداي آن روز مادر ابراهيم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر دختر و بعد…

يک ماه از آن قضيه گذشــت، ابراهيم وقتي از بازار برميگشــت شب بود. آخر کوچه چراغاني شده بود. لبخند رضايت بر لبان ابراهيم نقش بست. رضايت، بخاطر اينکه يک دوســتي شــيطاني را به يک پيوند الهي تبديل کــرده. ايــن ازدواج هنوز هم پا برجاســت و اين زوج زندگيشــان را مديون برخورد خوب ابراهيم با اين ماجرا ميدانند.

منبع کتاب #سلام_بر_ابراهیم

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت
 [ 11:13:00 ق.ظ ]