روزی یکی از اساتید یک داستان واقعی را تعریف کرد: روزی از یک کوچه می گذشتم، دیدم، دو دختر در حالی که نفس می زدند با خجالت و ترس، کنار تیر برق، به دیوار چسبیده و پنهان شده اند. کمی که از دخترها دور شدم، دو پسر را دیدم که به دنبال چیزی یا کسی می گردند، فهمیدم بدنبال همان دخترها هستند، به سمت دخترها برگشتم، سلام کردم و یکی از دخترها با آرامی و خجالت جواب سلامم را داد. گفتم: سوال دارم، همان دختر خانم که جواب سلام را داده بود،گفت: بفرمایید، گفتم: اگه پول خرد زمین بیفتد، ارزش زیادی ندارد، کسی آن را بر نمی دارد و زیر پا می گذارند، اسکناس با ارزش را در جیب و کیف نگه میدارند، پول با ارزش و زیاد چند میلیونی را در بانک یا گاو صندوق نگه می دارند، شما چند می ارزید؟ اگر به اندازه پول خورد می ارزید، خود را به زیر دست و پای پسرها بیندازید، اگر به اندازه اسکناس می ارزید، بیشتر مواظب خود باشید، و اگر میلیونها می ارزید، به خانه بروید! آن دو با خوشحالی و خنده در حالی که روسری خود را مرتب می کردنند، تشکر کردند و به راه افتادند.

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...