بیرون خانه ظاهری خوب و طبیعی داشت اما وقتی وارد شدم باورم نمی‌شد چنین خانه‌ای در محله ما وجود دارد. نگاهی به سرتاسر اتاق پیرزن انداختم. اتاقی که تنها بخشی از آن با موکت‌های رنگارنگ پوشیده شده‌بود. یک تخت زوار در رفته که بیشتر شبیه یک تخته چوب بود که بلوک سیمانی و آجر شکسته شده‌بودند پایه‌هایش!
تمام وسائل اتاق محدود شده‌بود به چند تکه ظرف و یک گاز دو شعله با یک دراور شکسته که کشوهایش مثل دندان‌های پیرزن یک در میان شده‌بود…

بوی تندی مشامم را زد و ترجیح دادم داخل حیاط با او هم صحبت شوم.
از او می‌پرسم: مادرجان بچه‌هایت کجا هستند؟
پیرزن که از لحظه ورودم با شادی و کمی هم خجالت تندتند به من خوش آمد می‌گفت. نگاه خسته‌اش را به شاخه‌های پیچ خورده درختان دوخت و از انجا تا دوردست ها پرواز داد. بعد آهی کشید و با صدای خش‌دارش از روزهایی گفت که برای خودش کسی بوده‌است و خانه اش پر بوده از کلفت و فرش‌های نجف آبادی!

از پسرانش می‌گوید که حالا دکتر و مهندس شده‌اند. دخترش که به قول پیرزن 4 تا ماشین و راننده زیر دستش است. از خانه‌ای گفت که به نام پسرش زده بود تا وقت پیری مراقبش باشد اما… بغض نیم بند پیرزن شکست و اشک‌هایش اجازه ندادند حرفش تمام شود.

پیرزن این بار از روزهایی گفت که بیمار در خانه گرسنه و تشنه بوده‌است. نه آنکه پول نداشته باشد. کسی نبوده تا کاسه ای سوپ گرم دستش دهد. از دزدهایی که به خانه اش زده بودند گفت و اینکه دیگر به که می‌توان اعتماد کرد؟

باورم نمی‌شد در همسایگی ما چنین کسی وجود داشته‌باشد. باورم نمی‌شد که شب‌هایی که من سیر و آسوده خوابیده بودم. در همسایگی من پیرزنی گرسنه خواب به چشم نداشته‌است…
یاد حدیث پیامبر(ص) می‌افتم « به من ايمان نياورده‏است آن كه شب را با شكم سير بخوابد و همسايه‏اش گرسنه باشد»

و بعد به فکر فرو می‌روم که عجب! بالا شهر هم نیازمند دارد! نیامندانی که طالب پول نه بلکه تشنه محبت‌اند. نیازمندی به سبک بالاشهر!

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...