روزی مردی زیر سایۀ درخت گردویی نشست تا خستگی در کند، در این موقع چشمش به کدو تنبلهایی که آن طرف سبز شده بودند افتاد و گفت: خدایا همۀ کارهایت عجیب و غریب است. کدوی به این بزرگی را روی بوته ای به این کوچکی می رویانی و گردوهای به این کوچکی را روی درخت به این بزرگی. همین که حرفش تمام شد گردویی از درخت بر سرش افتاد. مرد بلافاصله از جا جست و به آسمان نظر انداخت و گفت: خدایا، خطایم را ببخش، دیگر در کارت دخالت نمیکنم، هیچ معلوم نبود اگر روی این درخت به جای گردو، کدو تنبل رویانده بودی الان چه بلایی به سر من آمده بود. یادمان باشد این دنیا، قوانینی دارد و هیچ چیز آن بی حکمت آفریده نشده…